دوست داشتم بزنم به شانه اش، دوست داشتم اولین حرامزاده ای که رویش را به سمتم بر می گرداند را مانند یک سگ بزنم . سگ ماجرا اما در این ماجرا من باشم، خویم ستیزه باشد و قلبم مشت، پشت به پشت خودم برای خودم زنده بمانم . دوست داشتم آتشی که به رگ هام افتاده را بنشانم، خاک را از تنش بتکانم، رامش کنم، به او بِوزم، راه خروج نشان بدهم و به او یادآور باشم که اولشرط وفاداری بهاء دادن به خود است . اما بعد با خودم فکر کردم که دریدن دریدن است، میش و خویش و دیگران برنمیدارد، آدمی که از درد آرام می پذیرد، مسکن های قوی میخواهد تا خودش را علاج کند . از خود بکاهد تا بر خود بیفزاید، احمقانه ست که ویرانی معنای زندگی به خود گرفته ست و این، برای منی که تمام عمر پیرو معانی مشخصی بوده ام آزاردهنده ست، اما چیزی که امروز تازه بود، من بودم . امروز گوشت های قربانی شام های ضیافت شدن را انتخاب نکردم، امروز از اعماق وجودم دندان به خون شدن را میخواستم، خون به دندان شدن را، بو کشیدن را، تصور و تصویر ندارد، به هردوی آنها راضی ام . پر از اندوهم، انگار که توی بازی ام، پر از دردم، از بازنده های همیشه برنده، از هرزه های پشیز پاخورده ی چیز های ناچیز، تیپا خوردگان زمین و زمان، بی شرفکان بی کُون و مکان، پاره های دوزاری، مضروب ضربه های بی ضارب خیالی، سه،چهار،پنج، از خودم بی سوگواری . بی گلایه، من هیچگاه در زندگی شش نیاوردم، چرخ زدم به دور خودم، صورت خنده را گرفتم دستم، که خوشبختم، که من هستم . که سرسیاه زخم هایم را مخفی کنم، با حفره هام شادی کنم که آنها برنده شوند . اما حالا شقیقه ام راست میگوید، شقیقه ام سپید شده، صلح معنایی مسخره -و البته بعید- ست وقتی نمیجنگی، صلح نمیخواهم، صلح نمی خواهدم، در سرم تمام لامپ های جهان زندگی می کنند، بی خاموشی . باید به فکرهام فرصت جولان دادن دهم تا گام های آن ها نگذارند بیش ازین دریده شوم . باید از خودم فرار کنم تا فراموشی .
های ,بی ,ام ,دوست ,زندگی ,شدن ,دوست داشتم ,به خود ,از خودم ,پر از ,شدن را
درباره این سایت