محل تبلیغات شما



از وقتی رسیدیم اینجا، با توجه به ملیّتمون نوبتی میفرستنمون داخل اون چادرهای سرخ واسه معرفی و تقسیم . فکر میکردیم بیشتریم، اما مثل اینکه پیشآهنگ اینجا خودمونیم فقط . لَه لَه میزدم واسه یه چیکه آفتاب، فرمانده میگفت هوا روشن که بشه سر میرسن . سوئیسیا صبحونه دوست دارن، میان دنبال پنیر، میگن قراره بد بخوریم اما میشه بیشتر دووم آورد، میگن این آخرین جنگ بزرگه و آخرینِ آدمهاست . آخ دقت کردی چیشد؟ این احمقا آخر دنیا رو با تموم شدن آدما یکی میکنن، حاضرم بت قول بدم خیلی از آدما، خیلی قبلتر ازینکه با گولّه سوراخ بشن تموم شدن، شاید خودشونُ به نشنیدن میزنن، اما از وقتی اینجاییم چیزی نمیگم من، میذارم بقیه حرف بزنن، شجاعت اینجا کوک نیست، بعضی هاشون اونقدر ترسیدن که فکر میکنی الآنه که خیره بشن به جلو و با تمام قوا خودشونو نگه دارن که خراب نکنن شلوارشونو، دلم نمیخواد از این امر مهم حواسشونو پرت کنم . چی میگفتم؟ آها، چادر . کدوم تبار و سرزمین؟ من اهل توام، اینا اما انگار عادت دارن به نفهمی، به نام پدر به نام پسر میکشن و آرزوی پیروزی میکنن، اون کسی که توی آتیش مرده نمیتونه نویددهنده ی خوبی باشه واسه کسی که همیشه خدا تشنه ست، کاش آدم بعدی ای که میبینم یهودی باشه، موسی ای دریایی چیزی . میشنوی منو؟ منتظر آفتابم، فردا که سر برسه دیگه هیچی مهم نیست، نه من، نه تو، و نه حتی اینکه دیگه نیستی . من عادت دارم به همه ی اینا، تو جوابمو نمیدی، منم به نشنیدن میزنم خودمُ .


روزهایی این رخت ناباوری، آنقدر سیاه می شود که زیرش گم می شوم . صبحی در کار نیست که در آن، بگویم بالاخره موفق شدم این واقعه را جایی جا بگذارم . تو نمرده ای، حتی اگر خلاف آن ثابت شود . حتی اگر خلاف آن را ثابت کنند، حتی اگر این لباس ذره ذره روحم را از آنِ خود بکند، آنقدر که جزئی از این ماجرا شوم، آنقدر که برای آویزان کردنش، مجبور باشم خودم را بیاویزم . بی اعتنا به همه چیز خودت را کشته ای و حالا من، تو را از دست ندادم، تو را از دست رفتم .

 

Armand Amar & Bab Aziz & Salar Aghili - Poem of the Atoms


دوست داشتم بزنم به شانه اش، دوست داشتم اولین حرامزاده ای که رویش را به سمتم بر می گرداند را مانند یک سگ بزنم . سگ ماجرا اما در این ماجرا من باشم، خویم ستیزه باشد و قلبم مشت، پشت به پشت خودم برای خودم زنده بمانم . دوست داشتم آتشی که به رگ هام افتاده را بنشانم، خاک را از تنش بتکانم، رامش کنم، به او بِوزم، راه خروج نشان بدهم و به او یادآور باشم که اولشرط وفاداری بهاء دادن به خود است . اما بعد با خودم فکر کردم که دریدن دریدن است، میش و خویش و دیگران برنمیدارد، آدمی که از درد آرام می پذیرد، مسکن های قوی میخواهد تا خودش را علاج کند . از خود بکاهد تا بر خود بیفزاید، احمقانه ست که ویرانی معنای زندگی به خود گرفته ست و این، برای منی که تمام عمر پیرو معانی مشخصی بوده ام آزاردهنده ست، اما چیزی که امروز تازه بود، من بودم . امروز گوشت های قربانی شام های ضیافت شدن را انتخاب نکردم، امروز از اعماق وجودم دندان به خون شدن را میخواستم، خون به دندان شدن را، بو کشیدن را، تصور و تصویر ندارد، به هردوی آنها راضی ام . پر از اندوهم، انگار که توی بازی ام، پر از دردم، از بازنده های همیشه برنده، از هرزه های پشیز پاخورده ی چیز های ناچیز، تیپا خوردگان زمین و زمان، بی شرفکان بی کُون و مکان، پاره های دوزاری، مضروب ضربه های بی ضارب خیالی، سه،چهار،پنج، از خودم بی سوگواری . بی گلایه، من هیچگاه در زندگی شش نیاوردم، چرخ زدم به دور خودم، صورت خنده را گرفتم دستم، که خوشبختم، که من هستم . که سرسیاه زخم هایم را مخفی کنم، با حفره هام شادی کنم که آنها برنده شوند . اما حالا شقیقه ام راست میگوید، شقیقه ام سپید شده، صلح معنایی مسخره -و البته بعید- ست وقتی نمیجنگی، صلح نمیخواهم، صلح نمی خواهدم، در سرم تمام لامپ های جهان زندگی می کنند، بی خاموشی . باید به فکرهام فرصت جولان دادن دهم تا گام های آن ها نگذارند بیش ازین دریده شوم . باید از خودم فرار کنم تا فراموشی .


مرگ تنها چیزی ست که از بین نمی رود، از بین می برد، بالفرض حتی اگر مرگ را پیدا و به قتل برسانیم، با کشتن مرگ، مرگ متولد می شود، شاید بخاطر همین است که آدمها، وقتی که می میرند بیشتر در خاطرمان می مانند . انگار که با مرگ، مرگ های مستتر شده ی خود را، تشدید می کنند .


اگه این زندون، اگه این حبس نفس، امون میداد، اگه، اگه، زمان، زمان نمناک من خورشیدُ پیدا میکرد، اگه دور نمیشدم اون همه، یه روز بهت نامه پست میکردم و عرض ارادت، که چاکر رئیس، افسر پلیس، خانوم! میشه منو بازداشت کنید توی بغلتون؟ امّا، امّا، غرق شده بودم من، بعید به نظر میام بیشتر ازین هم نبودم هیچوقت .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ویلکیج پالیز بهشتی عشق صادقانه دیبا دانلود